راز شكست ناپذيري



پيرمرد احساس ميكرد كه ديگر روزهاي آخر عمرش رسيده است و به زودي از اين دنيا رخت برخواهد بست .

روزي دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : ديگر زمان مرگ فرارسيده است وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به شما بگويم .



[ ادامه مطلب ... ]


نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |  نسخه مناسب برای چاپ


شما باید برای ارسال در سایت به سیستم وارد شوید یا اگر عضو نیستید ثبت نام کنید اینجا براي ثبت نام كليك كنيد
Template Designer parpar.irتغییریافته توسط سایت آموزشهاwww.amozeshha.ir
Powered By Persian E107 BY Iranscripts.Com Sponsor : MehrHost.Com