داستان عمونوروز



یکی بود ، یکی نبود . پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی ، زلف و ریش حنا بسته ، کمرچین قدک آبی ، شال خلیل خانی ، شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر .


[ ادامه مطلب ... ]


نویسنده :hesami|داستان | ارسال نظر: 0 |  نسخه مناسب برای چاپ

Template Designer parpar.irتغییریافته توسط سایت آموزشهاwww.amozeshha.ir
Powered By Persian E107 BY Iranscripts.Com Sponsor : MehrHost.Com