داستان عمونوروز
یکی بود ، یکی نبود . پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی ، زلف و ریش حنا بسته ، کمرچین قدک آبی ، شال خلیل خانی ، شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر .
نویسنده :hesami|داستان |
![](/images/generic/lite/nonew_comments.png)
![نسخه مناسب برای چاپ نسخه مناسب برای چاپ](/images/generic/lite/printer.png)